سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که خود را پیشواى مردم سازد پیش از تعلیم دیگرى باید به ادب کردن خویش پردازد ، و پیش از آنکه به گفتار تعلیم فرماید باید به کردار ادب نماید ، و آن که خود را تعلیم دهد و ادب اندوزد ، شایسته‏تر به تعظیم است از آن که دیگرى را تعلیم دهد و ادب آموزد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :3
کل بازدید :1617
تعداد کل یاداشته ها : 4
103/2/6
8:20 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مهران نجفی[2]
معتقدم هیچ انسانی قادر به قضاوت در مورد خود نیست.

خبر مایه

پایان نگارش  کتاب "محمّد مبلغ رسالت" همراه با مسائل روز دنیای اسلام

بالاخره بعد از قریب به 4 سال کتاب "محمّد مبلغ رسالت" توسط مهران نجفی به پایان رسید.

این کتاب پیش از این قرار بود در صفحات زیادی تولید شود که البته با اصلاحات فراوانی روبرو شد و در حدود 20 صفحه هفته آینده در مساجد عرضه خواهد شد.

این کتاب اتفاقات مهم زندگانی پیامبر اسلام را از ابتدای تولد تا رحلت ایشان را در بر می گیرد و به نظر می رسد که با طرح مباحث تازه و جدید مانند زندگی شخصی ایشان که کم تر

پرداخته شده است رضایت مخاطب را جلب کند.

"داعش" یکی از بحث های روز در این کتاب است که به عنوان ضمیمه به این کتاب متصل شده است و به بررسی چگونگی تشکیل داعش و قوانین سخت گیرانه آن می پردازد.

 

برای اولین بار این کتاب به صورت رایانه ای و غیررایانه ای فروش خواهد رفت.

قیمت این کتاب به صورت رایانه ای 150000 ریال و به صورت غیررایانه ای 200000 ریال تصویب شده است.

 

دوستانی که علاقه مند به خرید این کتاب بودند می توانند با تماس با شماره 093585557217 نسبت به دریافت این کتاب اقدام کنند.

 

 

 


94/4/1::: 12:35 ع
نظر()
  
  

لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن

 

 

بیـن روح و بدن ات فاصله تعیین کردن

 

نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک"

 

نتوانست،  بنا  کـــرد  بــــه  توهیـــن کردن

 

زیـــر بار غم تـو داشت کسـی له می شد

 

عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

 

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام

 

که نمانده است توانایی نفرین کردن

 

"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی

 

گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن

 

"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست"

 

خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریــن کردن!

 

وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!

 

اشتباه  است  مرا  دورتر  از  ایـــن  کردن

-------------------------------------------------

 

 

 

 

 

 

 

رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست

 

 

به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست
مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی

 

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی

 

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

 

عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

 

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

 

عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

--------------------------------------------

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

 

 

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست

 

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

 

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

 

شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

 

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

 

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

 

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!

 

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

 

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

 

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

-----------------------------------------------------

هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور

 

 

 

بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور

من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها

 

 

 

از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور

یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود

 

 

 

یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور

بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم

 

 

 

مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور

کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا

 

 

 

میترسم از حسادت این چشـم های شور

تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر

 

 

 

از چشــــم های شرجیت اما بلا یه دور

 

 ------------------------------------------------------

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت

 

زندگی بعد تو بر هیچ‌کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند

شعله‌ای بود که لرزید، ولی جان نگرفت

دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی

قصه‌ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

تاج سر دادمش و سیم و زر، اما از من

عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست

قصه‌ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت ...

 -------------------------------------------------

بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست

 

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

 

بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد...

 

و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

 

نسیم با هوس رخت های روی طناب

 

به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست

 

کنــــار این همه مهمــــان چقـــــدر تنهایـــم!؟

 

میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

 

بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم

 

دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

 

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...

 

شبیه در زدن تــــو...ولـــــی صدای تـــو نیست

 

تــــو نیستی دل این چتــــر ،  وا نخــــواهد شد

 

غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست..

-------------------------------------------------------

شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد/ فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجى/ رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب/ که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا/ کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد/ که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم/ ندیدم که قویى به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا برآمد/ شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى آغوش واکن/ که می‌خواهد این قوى زیبا بمیرد
----------

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در گوش من     آرام ?

                                            آرام

خش خش گام تو تکرار کنان ?

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا ?

    - باغچه ی کوچک ما

                             سیب نداشت.

-----------------------------------------------

 

 

 

 

 

 

 

 


  
  

زندگی من با همه تلخی ها و شیرینی هایش.....

برایم لذت بخش است

چون انچیزی ست که خدایم برایم خواسته است...

و از صمیم قلب از تو سپاسگذارم خدای عزیزم...

دوستت دارم ...

------------------------

 عشق و عاشقی , زندگی

به آن هایی که دوستشان دارید
بی بهانه بگویید دوستت دارم
بگویید در این دنیای شلوغ
سنجاقشان کرده اید به دلتان
بگویید گاهی فرصت با هم بودنمان
کوتاه تر از عمر شکوفه هاست
شما بگویید،حتی اگر نشنوند……

 

 

 

و چقــــــدر دیر می فهمیم
که زندگــــــی
همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم…

 

 

 

اگر توانم باشد که یک دل را از شکستن باز دارم
به بیهودگی زندگی نخواهم کرد
اگر یارای آن داشته باشم که یک تن را از رنج برهانم
یا دردی را تسکین بخشم
یا انسانی تنها را یاری کنم
که دیگر بار بسوی شادی باز گردد
به عبث زندگی نخواهم کرد
امیلی الیزابت دیکنسون

 

 

 

میتوان زیبا زیست…
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید…
عشق باشیم و سراسر خورشید…

 

 

زندگی معلم بزرگی است…:
زندگی می آموزد که شتاب نکن.
زندگی می آموزد چیزهایی که می خواهی به آنها برسی وقتی
دریافتشان می کنی می بینی آنقدر هم که فکر می کرده ای مهم نبوده
شاید هم اصلا مهم نبوده شاید موجب اندوهت نیز شده است.
زندگی می آموزد از دست دادن آنقدر هم که فکر می کنی سخت نیست.
زندگی می آموزد همه لحظات تبدیل به خاطراتی شیرین می شوند
بعدا که می گذری و تو در آن لحظه
بی تابی می کردی و این را نمی دانستی.
زندگی زیباست!

 

 

 

زندگی به من یاد داده
برای داشتن آرامش و آسایش
امروز را با خدا قدم بر دارم
و فردا را به او بسپارم …
زندگی زیباست!

 

فرصت زندگی کمه…
بزرگوارتر از آن باش که برنجی
و
نجیب تر از آن باش که برنجانی…
زندگی زیباست!

 

 

 

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..زندگی کوتاه است ..پس به زندگی ات عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر..

 

 

 

سکوت نکن …
زمزمه کن گاهی !
قدم بزن در کوچه های زندگی …
و گاهی آرام پرواز کن …
این آبی بیکران مال تو نباشد …
مال کیست ؟
زندگی زیباست!

 

 

 

اون لبخندی که برای پنهان کردن دردت میزنی، لبخند خداست به بنده اش
اون لبخندی هم که پشتش خدا باشه تمام مشکلاتو حل میکنه…

 

 

 

 

زندگی تعداد دم و بازدم ها نیست
بلکه لحظاتی هست که قلبت محکم میزند
بخاطر خنده بخاطر اتفاق های خوب غیره منتظره ،بخاطر شگفتی،بخاطر شادی ،
بخاطر دوست داشتن های بی حساب ، بخاطر عشق ، بخاطر مهربانی
شادی ات را به اطرافت بپراکن و با حد و حصر هایی که گذشته به تو تحمیل کرده، مبارزه کن
زندگی زیباست!

 

 

 

 

مهربان و ملایم باش،
اجازه نده دنیا تو را زمخت و خشن نماید…
به درد و رنج اجازه نده تو را بیزار نماید…
به تلخی ها اجازه نده، شیرینی زندگیت را، از تو بربایند….

 

 

 

مسیر زندگی یک طناب باریک است که
اگر نتوانید بین عقل و قلبتان تعادل برقرار کنید
سقوط شما حتمی است….!
زندگی زیباست!

 

 

 

از آدم ها بُت نسازید ………!
این خیانت است ………….!
هم به خودتان ……….. هم به خودشان ………..!
خدایی می شوند که خدایی کردن نمیدانند………!
و شما در آخر می شوید سرتا پا کافرِ خدای خود ساخته ………….

 

 

 

چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
زندگی زیباست!

 

 

 

برای زیبا زندگی نکردن،
کوتاهی عمر را بهانه نکن..
عمر کوتاه نیست…
ما کوتاهی می کنیم!!
زندگی ، لحظه به لحظه ش غنیـــمته، فرصـــته، شانسه ، عشقـــه … ساده ازش نگذر
زندگی زیباست!

 

 

 

 

یه سفره ی ساده نه آب پرتقال و نه نوشیدنی های بالا شهری که چایی خودمون ؛ رنگارنگی سفره مهم
نیست ، مهم چندنفری هستن که دورش نشستن ، پر از عشق ، پر از محبت …
چایی تلخ رو که با عشق دم کنی ، شیرین ترین نوشیدنی دنیا میشه حتی بدون قند


  
  

داستان کوتاه تصور امید بخش

داستان کوتاه تصور امید بخش

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمامی چیزهایی که بیرون از پنجره می دید را برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و روحی تازه میگرفت.

 

 

 

روزها و هفته ها سپری شد.تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند مواجه شد!

مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!


94/3/30::: 10:27 ع
نظر()